خاطره اول: پاییز سال 66 –اتاق 49 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان
مدتی بود که بعد از تلاش بسیار و اعتراضات پیدرپی، چیزی به نام بند عمومی در زندان شکل گرفته بود. ویژگیاش آن بود که برای اولین بار زندانبان پذیرفته بود که زندانیان قدیمی را که از سال 60 در زندان بودند با نفرات جدیدی که در سالهای 64-65 در قالب هستههای مقاومت دستگیر شده بودند، با هم در یک بند جای دهد. در چنین وضعیتی بود که در یکی از روزهای پاییز آن سال، تعدادی از بچهها را برای بازجویی صدا زدند. طبعاً همه نگران بودند که موضوع چیست. پاسداران سعی میکردند این طور جلوه دهند که اتفاق خاصی نیفتاده و یک روال معمول است. اما بعد از مدتی معلوم شد که این یک بازجویی معمول نیست. فرمی بود حاوی100 سؤال که همه باید به آن جواب میدادند.
وقتی نوبت به من رسید، به یک انفرادی منتقل شدم و بازجو همتی با اسم مستعار سعیدی در حالی که سعی میکرد جو رعب و وحشت ایجاد کند مرا به داخل سلول هل داد و تهدید کرد که «باید به این صد سؤال بدون آنکه کلمهیی دروغ بگویی جواب بدهی و تا وقتی به آنها جواب ندهی به بند بر نخواهی گشت». وقتی در سلول بسته شد تلاش کردم که با سلولهای کناری تماس بگیرم تا بتوانم از موضوع بیشتر سر دربیاورم. وقتی تماس مورس برقرار شد، آن طرف دیوار محمد تشرفی را یافتم. او، از نفرات قدیمی بود که از چند ماه پیش حکم زندانش تمام شده بود و حالا داشت ملی کشی میکرد. او برایم کاملاً شرح داد که در پاسخ سؤالات بسیار دقیق باشم، چرا که «سؤالات طوری طراحی شدهاند که حتماً در جایی حرفهایت متناقض هم خواهند شد» و توصیه کرد که «قبل از خواندن همه سؤالات پاسخی به هیچ سؤال نده». وقتی خودم سؤالات را خواندم به درستی حرف محمد پی بردم. صد سؤال طوری طراحی شده بودند که در یک کلام، تو را بهلحاظ موضعی کهداری تعیینتکلیف میکرد. سؤالات از گذشته تو شروع میشد و بعد پروسه فردی تو و پروسه زندان و بعد تشکیلات داخل زندان و موضعات در مقابل سازمان، در مقابل جنگ ضدمیهنی، تا همکاری، تا جاسوس گیری و تا… وقتی بعد از پاسخ به سؤالات، همه به بند برگشتیم، نخستین سؤال برای همهمان این بود که رژیم با این بازجوییها که به قول خودشان سراسری هم بود و ربطی به صرفاً زندان شهرستان نداشت، دنبال چه بود و از این سؤالات چه چیزی دستگیرش شد. جالب این جا بود که بعد از این بازجوییها، روند آزاد کردن نفراتی که حکمشان تمام شده بود هم متوقف شد و تقریباً همه کسانی که آن روز در کنار هم بودیم به این نتیجه رسیدیم که این بازجویی مقدمهیی برای طبقهبندی زندان و طبعاً اعدام و تصفیه کسانی است که بهزعم رژیم خط دهنده و سر موضع هستند. اما هرگز گمان نمیکردیم که این صد سؤال به قتلعام 30هزار تن از ما راه میبرد؛ چیزی که چند ماه بعد با به راه افتادن ماشین مرگ خمینی همه آن یاران را سربدار کرد. آقا محمد تشرفی نیز، از نخستین سربداران زندان ما بود.
خاطره دوم - 9 یا 10مرداد 67 - اتاق 11 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان
دو سه روزی بود که پاسداران بچهها را یکی یکی و گاهی دو نفره از بند صدا زده و برده بودند. فقط من در اتاق مانده بودم و دوستی به نام رسول که از بچههای چپ بود و بعدها در اثر بیماری درگذشت. دل تو دلم نبود. به هر در میزدم که خبری در بیاورم. بند 11 در جایی واقع بود که هم به زیر هشت نزدیک بود و هم در نقطه شروع سلولها قرار داشت و با سلول یک دیوار مشترک داشت. هر شب به دیوار ضربه میزدم و علامت میدادم تا اگر کسی هست خبری بگیرم. نیمههای شب بود که صدای باز و بسته شدن در این سلول را شنیدم. بعد از کمی مکث به دیوار ضربه زدم؛ محمدرضا جوابم را داد. محمدرضا احمدی یکی از زندانیان مقاومی بود که طی سه سال اخیر با هم در یک بند بودیم و از سه روز پیش او را از بند برده بودند. پرسیدم: «کجا بودی و بچهها را کجا بردند؟» گفت: «از بچهها خبری ندارم؛ اما مرا طی این سه روز، یک سره برای باز جویی و دادگاه میبرند». پرسیدم: «چه دادگاهی؟» گفت: «نمی فهمم. دادگاهی هست که ”عالمی“ بهعنوان حاکم ضد شرع و ”مزینانی“ بهعنوان دادستان و آخوند دیگری، ظاهراً بهعنوان نماینده اطلاعات در آن نشستهاند. چیز خاصی نمیگویند؛ اما فضای عمومیشان کمی عجیب است. به هر حال، من موضع خودم را گفتم که هوادار سازمانم و الآن هم بیآن که کاری کرده باشم شما مرا در زندان نگه داشتهاید. آخوند اطلاعاتی خندید و گفت بهزودی آ زاد میشی!»
آن شب تا صبح با محمدرضا حرف زدم. با همان روحیه سرشار همیشگیاش از مجاهدین و رؤیاهایش برای پیوستن به صفوف آنها گفت و این شعر همیشگیاش را در پایان حرفهایش با مورس برایم خواند:
هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند
هر که بود تشنه دیدار دوست آب لب نیشترش میدهند
فردا صبح محمدرضا برای دادگاهی رفت که دیگر از آن برنگشت و ثابت کرد که در بزم رهاشدگان از مقربان بلاجو بوده است...
خاطره سوم - 14یا 15مرداد 67 - بند غربی –سلول دوم
حالا من هم به سلول منتقل شدهام، بیآن که بدانم چه چیزی در شرف وقوع است. خودم را برای همان سرنوشتی آماده میکنم که دیگران کردند. برخلاف تصورم که گمان میکردم تمامی سلولها از دوستانم پر هستند، سلولها خالیاند. سکوت وهمناکی تمام طول روز بر راهروی بند انفرادی حاکم است. به خودم دلداری میدهم که حتماً بچهها توی بند شرقی هستند. در تصوراتم دوباره صحنه ورود شان به بند را به تصویر میکشم و به شوخی میگویم که الکی چقدر نگران شما بودم. اما هر روز که در بیخبری مطلق میگذرد نگرانیام بیشتر میشود. شبی در سکوت مطلق سلول در حال قدم زدن هستم که ناگهان سر و صدای مشکوکی از راهرو توجهم را جلب میکند. از روزن کوچکی که روی در فلزی تعبیه شده، سعی میکنم بیرون را ببینم. صدای گاری غذا، صدای پچ پچ پاسداران و صدای ناله خفیف زنی میآید. بیشتر دقت میکنم؛ زنی با پاهای آش و لاش شده، پیچیده در چادری سیاه روی گاری قرار دارد. پاسداران کشان کشان او را به سلول مجاور میبرند و در را محکم میبندند. وقتی بعد از تلاش بسیار توانستم با مورس با او حرف بزنم متوجه شدم که او خواهر مجاهد اقدس همتی است که چندی قبل بهعنوان پیک سازمان دستگیر شده است. میگفت شکنجه بسیار شده است و تقریبا تمام بدنش فلج است و میگفت که «دارم همه تلاشم را میکنم که اسرارم را حفط کنم و گرنه دست به خودکشی خواهم زد». به روحیه سرشارش غبطه میخورم. میگفت: «امروز در بازجویی، بازجو سعیدی کار عجیبی کرد. بعد از اینکه مرا از تخت شکنجه باز کرد، چشمبند مرا برداشت و روبهروی من ایستاد تا او را ببینم. احساس میکنم این علامت آن باشد که رفتنیام. خواهرمان اقدس (پروین) درست حدس زده بود. او به همراه همرزم دیگرش نسرین خانجانی در همان روزهای اول شروع قتلعام بدار آویخته شدند. او پنجمین عضو خانوادهاش بود که اعدام شده بود.
خاطره چهارم - 17 الی 18مرداد 67 – سلول دوم بند غربی
سکوت وهمناکی بر راهروی بند حاکم بود، هر چه به در گوش میخواباندم صدایی نمیآمد. نگرانی از اینکه چه بر سر یاران و همبندانم آمده است، لحظهیی آرامم نمیگذاشت. انگار، گویی گدازان در سینهام کار گذاشته بودند. هنوز بعد از 30سال وقتی به آن لحظات فکر میکنم، آن سوزش سینه را احساس میکنم. در میان این سکوت ناگهان صدای فریادی مرا به خود آورد و صدای باز شدن دری، صدا آشنا بود. بله، این صدای محمد بود. محمد گلپایگانی که در بند روبهرو محبوس بود. محمد از آن سنخ مجاهدانی بود که نمیتوانست برای حفظ خود محافظهکاری کند. انگار، تمام وجودش از جنس شورش و فریاد بود. شاید به همین دلیل بود که قبل از اینکه پاسداران به سراغش بروند او خود را جلو انداخته بود. صدایش میآمد که: «دوستانم را کجا بردید؟ چه بر سرشان آوردید؟ من هم میخواهم پیش آنها بروم». پاسداری با تمسخر میگفت که: «عجله نکن. نوبت تو هم میرسد». محمد اما، گویی آن روز فرمانده صحنه بود. فریادش بلندتر شد و همهمه در گرفت. صدای سردژخیم از پشت میآمد که بیرون بکشیدش. محمد را از بند بیرون آوردند. حالا میتوانستم طنین صدایش را واضحتر بشنوم. همچنین میتوانستم چهرهاش را ترسیم کنم که رگهای گردنش متورم شده و با همان صورت لاغر و تکیدهاش، کف بر لب آورده است. محمد آن روز، نه تنها سکوت وهمناک بند انفرادی را بر هم زد بلکه با این آخرین جملهاش راه را نشان داد که چه باید کرد: «شما که جز کشتن مجاهد راه دیگری ندارید، بیایید، من مجاهدم» ؛ این آخرین جمله محمد، در راهرو طنین خاصی داشت.
حالا دیگر داشتم مطمئن میشدم که چه اتفاقی دارد میافتد. برای همین این احساس را داشتم که آخرین بار است که صدای محمد را میشنوم. بیاختیار، آخرین دیدارمان را به یاد آوردم که در هواخوری کوچک بند داشت ترانه ”مرا ببوس“ را زمزمه میکرد. به او نزدیک شدم. گفتم: «ممد چه میکنی؟» میدانست که برای سر بهسر گذاشتن آمدهام. ترانه را ادامه داد… که میروم به سوی سرنوشت... . و بعد یکباره قطع کرد که: «گاهی دلم میگیرد که اگر این رژیم به حیاتش ادامه بدهد، چه بر سر نسلهای بعدی این جامعه میآید؟ چه بر سر میلیونها حامد و محبوبه میآید؟ گاهی ناشکری خدا را میکنم که چرا به جای یک جان هزار جان به من ندادی که برای برانداختن خمینی فدایش کنم». از عمق تعهدش، احساس فروتنی در مقابلش کردم. حامد و محبوبه، فرزندان کوچک محمد بودند که هرگاه برای ملاقات میآمدند، اتاق ملاقات و نظم پاسداران ساخته را بهم میزدند. ... .20سال بعد، وقتی بعد از آزادی از زندان به ملاقات حامد و محبوبه رفتم، عکس پدر با همان صورت تکیدهاش بر دیوار بود. در نگاه جدی حامد و لبخند محبوبه که حالا دانشجوی دانشگاه بودند، میشد محمد را پیدا کرد، با همان روح شورشگر و توفندهاش... ..
بی خبری از ابعاد کشتار
در ایام قتلعامها در سال 67، یکی از تاکتیکهای دژخیمان برای مرعوب کردن زندانی، بیخبر نگاه داشتن او از آن چیزی بود که در حول و حوش او اتفاق میافتاد. برای همین، در زندان کوچک شهرستان سمنان بهمحض شروع پروژه اعدامها، همه ملاقاتها قطع شده بود و هر گونه رابطه با دنیای بیرون از زندان ناممکن شده بود و تنها پاسداران دستچین شدهیی به نگهبانی گماشته میشدند که خودشان هم امکان تردد چندانی به بیرون نداشتند. قتلعامها در یک سکوت و بیخبری مطلق شروع شده بود و برای من زندانی هم، که روزانه یکی یکی دوستان و یارانم برای حلقآویز میرفتند، فهمیدن اینکه آنها کجا میروند و چه بر سرشان میآید سخت بود. وقتی خودم، سرانجام در مهرماه 67 به دادگاه ویژه وارد شدم و بهاصطلاح دادستان خطاب به حاکم ضد شرع گفت: «حاج آقا! این آخرین نفر است و بقیه همه به درک واصل شدند»، باورش برایم سخت بود. با خودم گفتم این برای مرعوب کردن من است. بعد که به من گفته شد تو به جای اعدام 15سال زندان محکوم شدی، باز هم جدیت تمام این داستان برایم دشوار بود. من، روزها و ماهها و سالهای سکوت را در زندان میدیدم؛ اما نمیخواستم باور کنم که همه آن یارانم سر بدار شدند. اکبر ذوالفقاری با آن سن کماش، احمد صفری با آن صدای زیبایش و حنیفی که در انتظار پدر بود، علی عرب وزیری با آن عشق و شیدایی بیحد و حصرش به آرمان، بهنام بیابانکی با آن شیطنتهای دوست داشتنیاش و خلیل و رضا دلاوری و حمید و ابوالفضل و ابراهیم و محمد و تقی… بههمین خاطر، در قدم زدنهای طولانی در انفرادی، تنها کارم شده بود صحبت کردن با همین یارانم و تصور دیدار دوباره آنها. اگر چه در ته دلم دیگر مطمئن شده بودم که دیگر آنها را نمیبینم… این بیخبری، تا یک سال و نیم بعد که به اوین منتقل شدم ادامه یافت. در مسیر انتقال به اوین از طریق دوستی که تازه دستگیر شده بود در جریان قرار گرفتم که این کشتار، مختص زندان شهرستان نبوده و سراسری بوده. بعد وقتی وارد اوین شدم و سر جمع شده تمام زندانیان باقی مانده از سراسر کشور را که کمتر از 700نفر بود مشاهده کردم، تازه به ابعاد فاجعه پی بردم. دوستی که بهتازگی از زندان گوهردشت منتقل شده بود تعبیر زیبایی داشت: «ما 300نفر بودیم که به گوهردشت رفته بودیم. وقتی برمیگشتیم 12-10نفر بیشتر نبودیم. مثل یک باغ پر از گلی بودیم که دیوانهیی با چوب به جانش افتاده باشد و همه را قلع و قمع کرده باشد. چهارتایی که سرپا مانده بودند هم، سرشکسته و کمر شکسته شده بودیم». بله، تازه بعد از ورود به اوین و دیدن تک و توک نفراتی که از زندانهای سراسر کشور مانده بودند متوجه شدم که رقم 30هزار حلق آویز، رقم بسیار محتاطانه و حداقلی است که مقاومت بیان میکند. چون آن چه اتفاق افتاده بود، یک انتقام کور و خمینیصفتانه اسرا و هواداران مجاهدین بود که در تاریخ بیسابقه بود.
دوشنبههای انتظار
در گرک و میش هوای صبحگاهی، اتوبوس تهران – سمنان به سرعت به شهر گرمسار نزدیک میشود. در صندلی پشت سر راننده نشستهام. درحالت نیمهبیدار، نگاهی هم به راننده و هم به جاده دارم. در نقطهیی، راننده سرعت را کم میکند و به من اشاره میکند که صندلی کناری را خالی کنم که مسافر داریم. پیرزنی با کمر خمیده سوار میشود. زنبیلی سنگین در دست دارد. کمکش میکنم که بالا بیاید. کنار پنجره مینشیند. راننده با خوشرویی میپرسد: «مادر چطوری؟ میری زیارت؟» پیرزن تشکر میکند و میگوید: «آره مادر، میرم به کعبه همیشگیام». وقتی اتوبوس حرکت میکند، نگاهم به تابلوی کنار جاده میافتد: ”روستای ریکان“. بیاختیار به یاد آخرین گفت و گویم با محمدرضا در آستانه اعدامها میافتم. او اهل ریکان بود و آن قدر از روستایش برایم گفته بود که انگار دیگر همه مردمش را میشناختم. راننده افکارم را پاره میکند: «پیرزن هر هفته دوشنبه صبحها، مسافر من است. میگوید که به دیدار عزیزش میرود. 7-8سالی که من توی این خط کار میکنم، او هر دوشنبه میآید. هیچ وقت هم تأخیر ندارد، با همین زنبیلش که میبینی پر از خوردنی است. به پیر زن نگاه میکنم. سرش را به شیشه پنجره چسبانده و چشمانش را بسته بود. به زنبیلش نگاهی میاندازم؛ پر از میوه است و یک نایلون پر از هویج تازه. دوباره گوی آتشینی در سینهام شروع به سوزش میکند. دیگر راننده و اتوبوس و مسیر را فراموش کرده بودم و نگاهم را نمیتوانستم از پیرزن بردارم. نمیدانم بقیه مسیر چگونه گذشت. فقط به یاد دارم که همراه پیرزن پیاده شدم و نگاهش کردم. او با همان شوق و اشتیاق زنبیلش را برداشت و از میدان اصلی شهر به سمت زندان بهراه افتاد. همان جا ایستادم. بیش از نیم ساعت نگذشت که پیرزن برگشت. گفتم: «مادر سلام، ملاقات کردی؟» با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «نه مادر میگویند پسرم ملاقات ممنوع است. میگویند محمدرضا ممنوع الملاقات است. 12سال است که هر دوشنبه این را میگویند. اما من که محمدرضایم را فراموش نمیکنم. تا زندهام میآیم… به یاد محمدرضا افتادم که برای خنده میگفت: «به این ننهمان گفتیم هویج برای چشم زندانی خوبه که ضعیف نشه، حالا هرهفته برام هویج میآره». مادر به سمت ترمینال اتوبوسها رفت، با همان زنبیلی که حالا آن را خالی کرده بود و به مستمندی بخشیده بود. میخواستم فریاد بزنم: «مادر، جای دیگری دنبال محمدرضا بگرد». اما پیرزن رفته بود، با همان پشت خمیده اما چشمان امیدوارش... ... ..
مدتی بود که بعد از تلاش بسیار و اعتراضات پیدرپی، چیزی به نام بند عمومی در زندان شکل گرفته بود. ویژگیاش آن بود که برای اولین بار زندانبان پذیرفته بود که زندانیان قدیمی را که از سال 60 در زندان بودند با نفرات جدیدی که در سالهای 64-65 در قالب هستههای مقاومت دستگیر شده بودند، با هم در یک بند جای دهد. در چنین وضعیتی بود که در یکی از روزهای پاییز آن سال، تعدادی از بچهها را برای بازجویی صدا زدند. طبعاً همه نگران بودند که موضوع چیست. پاسداران سعی میکردند این طور جلوه دهند که اتفاق خاصی نیفتاده و یک روال معمول است. اما بعد از مدتی معلوم شد که این یک بازجویی معمول نیست. فرمی بود حاوی100 سؤال که همه باید به آن جواب میدادند.
وقتی نوبت به من رسید، به یک انفرادی منتقل شدم و بازجو همتی با اسم مستعار سعیدی در حالی که سعی میکرد جو رعب و وحشت ایجاد کند مرا به داخل سلول هل داد و تهدید کرد که «باید به این صد سؤال بدون آنکه کلمهیی دروغ بگویی جواب بدهی و تا وقتی به آنها جواب ندهی به بند بر نخواهی گشت». وقتی در سلول بسته شد تلاش کردم که با سلولهای کناری تماس بگیرم تا بتوانم از موضوع بیشتر سر دربیاورم. وقتی تماس مورس برقرار شد، آن طرف دیوار محمد تشرفی را یافتم. او، از نفرات قدیمی بود که از چند ماه پیش حکم زندانش تمام شده بود و حالا داشت ملی کشی میکرد. او برایم کاملاً شرح داد که در پاسخ سؤالات بسیار دقیق باشم، چرا که «سؤالات طوری طراحی شدهاند که حتماً در جایی حرفهایت متناقض هم خواهند شد» و توصیه کرد که «قبل از خواندن همه سؤالات پاسخی به هیچ سؤال نده». وقتی خودم سؤالات را خواندم به درستی حرف محمد پی بردم. صد سؤال طوری طراحی شده بودند که در یک کلام، تو را بهلحاظ موضعی کهداری تعیینتکلیف میکرد. سؤالات از گذشته تو شروع میشد و بعد پروسه فردی تو و پروسه زندان و بعد تشکیلات داخل زندان و موضعات در مقابل سازمان، در مقابل جنگ ضدمیهنی، تا همکاری، تا جاسوس گیری و تا… وقتی بعد از پاسخ به سؤالات، همه به بند برگشتیم، نخستین سؤال برای همهمان این بود که رژیم با این بازجوییها که به قول خودشان سراسری هم بود و ربطی به صرفاً زندان شهرستان نداشت، دنبال چه بود و از این سؤالات چه چیزی دستگیرش شد. جالب این جا بود که بعد از این بازجوییها، روند آزاد کردن نفراتی که حکمشان تمام شده بود هم متوقف شد و تقریباً همه کسانی که آن روز در کنار هم بودیم به این نتیجه رسیدیم که این بازجویی مقدمهیی برای طبقهبندی زندان و طبعاً اعدام و تصفیه کسانی است که بهزعم رژیم خط دهنده و سر موضع هستند. اما هرگز گمان نمیکردیم که این صد سؤال به قتلعام 30هزار تن از ما راه میبرد؛ چیزی که چند ماه بعد با به راه افتادن ماشین مرگ خمینی همه آن یاران را سربدار کرد. آقا محمد تشرفی نیز، از نخستین سربداران زندان ما بود.
خاطره دوم - 9 یا 10مرداد 67 - اتاق 11 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان
دو سه روزی بود که پاسداران بچهها را یکی یکی و گاهی دو نفره از بند صدا زده و برده بودند. فقط من در اتاق مانده بودم و دوستی به نام رسول که از بچههای چپ بود و بعدها در اثر بیماری درگذشت. دل تو دلم نبود. به هر در میزدم که خبری در بیاورم. بند 11 در جایی واقع بود که هم به زیر هشت نزدیک بود و هم در نقطه شروع سلولها قرار داشت و با سلول یک دیوار مشترک داشت. هر شب به دیوار ضربه میزدم و علامت میدادم تا اگر کسی هست خبری بگیرم. نیمههای شب بود که صدای باز و بسته شدن در این سلول را شنیدم. بعد از کمی مکث به دیوار ضربه زدم؛ محمدرضا جوابم را داد. محمدرضا احمدی یکی از زندانیان مقاومی بود که طی سه سال اخیر با هم در یک بند بودیم و از سه روز پیش او را از بند برده بودند. پرسیدم: «کجا بودی و بچهها را کجا بردند؟» گفت: «از بچهها خبری ندارم؛ اما مرا طی این سه روز، یک سره برای باز جویی و دادگاه میبرند». پرسیدم: «چه دادگاهی؟» گفت: «نمی فهمم. دادگاهی هست که ”عالمی“ بهعنوان حاکم ضد شرع و ”مزینانی“ بهعنوان دادستان و آخوند دیگری، ظاهراً بهعنوان نماینده اطلاعات در آن نشستهاند. چیز خاصی نمیگویند؛ اما فضای عمومیشان کمی عجیب است. به هر حال، من موضع خودم را گفتم که هوادار سازمانم و الآن هم بیآن که کاری کرده باشم شما مرا در زندان نگه داشتهاید. آخوند اطلاعاتی خندید و گفت بهزودی آ زاد میشی!»
آن شب تا صبح با محمدرضا حرف زدم. با همان روحیه سرشار همیشگیاش از مجاهدین و رؤیاهایش برای پیوستن به صفوف آنها گفت و این شعر همیشگیاش را در پایان حرفهایش با مورس برایم خواند:
هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند
هر که بود تشنه دیدار دوست آب لب نیشترش میدهند
فردا صبح محمدرضا برای دادگاهی رفت که دیگر از آن برنگشت و ثابت کرد که در بزم رهاشدگان از مقربان بلاجو بوده است...
خاطره سوم - 14یا 15مرداد 67 - بند غربی –سلول دوم
حالا من هم به سلول منتقل شدهام، بیآن که بدانم چه چیزی در شرف وقوع است. خودم را برای همان سرنوشتی آماده میکنم که دیگران کردند. برخلاف تصورم که گمان میکردم تمامی سلولها از دوستانم پر هستند، سلولها خالیاند. سکوت وهمناکی تمام طول روز بر راهروی بند انفرادی حاکم است. به خودم دلداری میدهم که حتماً بچهها توی بند شرقی هستند. در تصوراتم دوباره صحنه ورود شان به بند را به تصویر میکشم و به شوخی میگویم که الکی چقدر نگران شما بودم. اما هر روز که در بیخبری مطلق میگذرد نگرانیام بیشتر میشود. شبی در سکوت مطلق سلول در حال قدم زدن هستم که ناگهان سر و صدای مشکوکی از راهرو توجهم را جلب میکند. از روزن کوچکی که روی در فلزی تعبیه شده، سعی میکنم بیرون را ببینم. صدای گاری غذا، صدای پچ پچ پاسداران و صدای ناله خفیف زنی میآید. بیشتر دقت میکنم؛ زنی با پاهای آش و لاش شده، پیچیده در چادری سیاه روی گاری قرار دارد. پاسداران کشان کشان او را به سلول مجاور میبرند و در را محکم میبندند. وقتی بعد از تلاش بسیار توانستم با مورس با او حرف بزنم متوجه شدم که او خواهر مجاهد اقدس همتی است که چندی قبل بهعنوان پیک سازمان دستگیر شده است. میگفت شکنجه بسیار شده است و تقریبا تمام بدنش فلج است و میگفت که «دارم همه تلاشم را میکنم که اسرارم را حفط کنم و گرنه دست به خودکشی خواهم زد». به روحیه سرشارش غبطه میخورم. میگفت: «امروز در بازجویی، بازجو سعیدی کار عجیبی کرد. بعد از اینکه مرا از تخت شکنجه باز کرد، چشمبند مرا برداشت و روبهروی من ایستاد تا او را ببینم. احساس میکنم این علامت آن باشد که رفتنیام. خواهرمان اقدس (پروین) درست حدس زده بود. او به همراه همرزم دیگرش نسرین خانجانی در همان روزهای اول شروع قتلعام بدار آویخته شدند. او پنجمین عضو خانوادهاش بود که اعدام شده بود.
خاطره چهارم - 17 الی 18مرداد 67 – سلول دوم بند غربی
سکوت وهمناکی بر راهروی بند حاکم بود، هر چه به در گوش میخواباندم صدایی نمیآمد. نگرانی از اینکه چه بر سر یاران و همبندانم آمده است، لحظهیی آرامم نمیگذاشت. انگار، گویی گدازان در سینهام کار گذاشته بودند. هنوز بعد از 30سال وقتی به آن لحظات فکر میکنم، آن سوزش سینه را احساس میکنم. در میان این سکوت ناگهان صدای فریادی مرا به خود آورد و صدای باز شدن دری، صدا آشنا بود. بله، این صدای محمد بود. محمد گلپایگانی که در بند روبهرو محبوس بود. محمد از آن سنخ مجاهدانی بود که نمیتوانست برای حفظ خود محافظهکاری کند. انگار، تمام وجودش از جنس شورش و فریاد بود. شاید به همین دلیل بود که قبل از اینکه پاسداران به سراغش بروند او خود را جلو انداخته بود. صدایش میآمد که: «دوستانم را کجا بردید؟ چه بر سرشان آوردید؟ من هم میخواهم پیش آنها بروم». پاسداری با تمسخر میگفت که: «عجله نکن. نوبت تو هم میرسد». محمد اما، گویی آن روز فرمانده صحنه بود. فریادش بلندتر شد و همهمه در گرفت. صدای سردژخیم از پشت میآمد که بیرون بکشیدش. محمد را از بند بیرون آوردند. حالا میتوانستم طنین صدایش را واضحتر بشنوم. همچنین میتوانستم چهرهاش را ترسیم کنم که رگهای گردنش متورم شده و با همان صورت لاغر و تکیدهاش، کف بر لب آورده است. محمد آن روز، نه تنها سکوت وهمناک بند انفرادی را بر هم زد بلکه با این آخرین جملهاش راه را نشان داد که چه باید کرد: «شما که جز کشتن مجاهد راه دیگری ندارید، بیایید، من مجاهدم» ؛ این آخرین جمله محمد، در راهرو طنین خاصی داشت.
حالا دیگر داشتم مطمئن میشدم که چه اتفاقی دارد میافتد. برای همین این احساس را داشتم که آخرین بار است که صدای محمد را میشنوم. بیاختیار، آخرین دیدارمان را به یاد آوردم که در هواخوری کوچک بند داشت ترانه ”مرا ببوس“ را زمزمه میکرد. به او نزدیک شدم. گفتم: «ممد چه میکنی؟» میدانست که برای سر بهسر گذاشتن آمدهام. ترانه را ادامه داد… که میروم به سوی سرنوشت... . و بعد یکباره قطع کرد که: «گاهی دلم میگیرد که اگر این رژیم به حیاتش ادامه بدهد، چه بر سر نسلهای بعدی این جامعه میآید؟ چه بر سر میلیونها حامد و محبوبه میآید؟ گاهی ناشکری خدا را میکنم که چرا به جای یک جان هزار جان به من ندادی که برای برانداختن خمینی فدایش کنم». از عمق تعهدش، احساس فروتنی در مقابلش کردم. حامد و محبوبه، فرزندان کوچک محمد بودند که هرگاه برای ملاقات میآمدند، اتاق ملاقات و نظم پاسداران ساخته را بهم میزدند. ... .20سال بعد، وقتی بعد از آزادی از زندان به ملاقات حامد و محبوبه رفتم، عکس پدر با همان صورت تکیدهاش بر دیوار بود. در نگاه جدی حامد و لبخند محبوبه که حالا دانشجوی دانشگاه بودند، میشد محمد را پیدا کرد، با همان روح شورشگر و توفندهاش... ..
بی خبری از ابعاد کشتار
در ایام قتلعامها در سال 67، یکی از تاکتیکهای دژخیمان برای مرعوب کردن زندانی، بیخبر نگاه داشتن او از آن چیزی بود که در حول و حوش او اتفاق میافتاد. برای همین، در زندان کوچک شهرستان سمنان بهمحض شروع پروژه اعدامها، همه ملاقاتها قطع شده بود و هر گونه رابطه با دنیای بیرون از زندان ناممکن شده بود و تنها پاسداران دستچین شدهیی به نگهبانی گماشته میشدند که خودشان هم امکان تردد چندانی به بیرون نداشتند. قتلعامها در یک سکوت و بیخبری مطلق شروع شده بود و برای من زندانی هم، که روزانه یکی یکی دوستان و یارانم برای حلقآویز میرفتند، فهمیدن اینکه آنها کجا میروند و چه بر سرشان میآید سخت بود. وقتی خودم، سرانجام در مهرماه 67 به دادگاه ویژه وارد شدم و بهاصطلاح دادستان خطاب به حاکم ضد شرع گفت: «حاج آقا! این آخرین نفر است و بقیه همه به درک واصل شدند»، باورش برایم سخت بود. با خودم گفتم این برای مرعوب کردن من است. بعد که به من گفته شد تو به جای اعدام 15سال زندان محکوم شدی، باز هم جدیت تمام این داستان برایم دشوار بود. من، روزها و ماهها و سالهای سکوت را در زندان میدیدم؛ اما نمیخواستم باور کنم که همه آن یارانم سر بدار شدند. اکبر ذوالفقاری با آن سن کماش، احمد صفری با آن صدای زیبایش و حنیفی که در انتظار پدر بود، علی عرب وزیری با آن عشق و شیدایی بیحد و حصرش به آرمان، بهنام بیابانکی با آن شیطنتهای دوست داشتنیاش و خلیل و رضا دلاوری و حمید و ابوالفضل و ابراهیم و محمد و تقی… بههمین خاطر، در قدم زدنهای طولانی در انفرادی، تنها کارم شده بود صحبت کردن با همین یارانم و تصور دیدار دوباره آنها. اگر چه در ته دلم دیگر مطمئن شده بودم که دیگر آنها را نمیبینم… این بیخبری، تا یک سال و نیم بعد که به اوین منتقل شدم ادامه یافت. در مسیر انتقال به اوین از طریق دوستی که تازه دستگیر شده بود در جریان قرار گرفتم که این کشتار، مختص زندان شهرستان نبوده و سراسری بوده. بعد وقتی وارد اوین شدم و سر جمع شده تمام زندانیان باقی مانده از سراسر کشور را که کمتر از 700نفر بود مشاهده کردم، تازه به ابعاد فاجعه پی بردم. دوستی که بهتازگی از زندان گوهردشت منتقل شده بود تعبیر زیبایی داشت: «ما 300نفر بودیم که به گوهردشت رفته بودیم. وقتی برمیگشتیم 12-10نفر بیشتر نبودیم. مثل یک باغ پر از گلی بودیم که دیوانهیی با چوب به جانش افتاده باشد و همه را قلع و قمع کرده باشد. چهارتایی که سرپا مانده بودند هم، سرشکسته و کمر شکسته شده بودیم». بله، تازه بعد از ورود به اوین و دیدن تک و توک نفراتی که از زندانهای سراسر کشور مانده بودند متوجه شدم که رقم 30هزار حلق آویز، رقم بسیار محتاطانه و حداقلی است که مقاومت بیان میکند. چون آن چه اتفاق افتاده بود، یک انتقام کور و خمینیصفتانه اسرا و هواداران مجاهدین بود که در تاریخ بیسابقه بود.
دوشنبههای انتظار
در گرک و میش هوای صبحگاهی، اتوبوس تهران – سمنان به سرعت به شهر گرمسار نزدیک میشود. در صندلی پشت سر راننده نشستهام. درحالت نیمهبیدار، نگاهی هم به راننده و هم به جاده دارم. در نقطهیی، راننده سرعت را کم میکند و به من اشاره میکند که صندلی کناری را خالی کنم که مسافر داریم. پیرزنی با کمر خمیده سوار میشود. زنبیلی سنگین در دست دارد. کمکش میکنم که بالا بیاید. کنار پنجره مینشیند. راننده با خوشرویی میپرسد: «مادر چطوری؟ میری زیارت؟» پیرزن تشکر میکند و میگوید: «آره مادر، میرم به کعبه همیشگیام». وقتی اتوبوس حرکت میکند، نگاهم به تابلوی کنار جاده میافتد: ”روستای ریکان“. بیاختیار به یاد آخرین گفت و گویم با محمدرضا در آستانه اعدامها میافتم. او اهل ریکان بود و آن قدر از روستایش برایم گفته بود که انگار دیگر همه مردمش را میشناختم. راننده افکارم را پاره میکند: «پیرزن هر هفته دوشنبه صبحها، مسافر من است. میگوید که به دیدار عزیزش میرود. 7-8سالی که من توی این خط کار میکنم، او هر دوشنبه میآید. هیچ وقت هم تأخیر ندارد، با همین زنبیلش که میبینی پر از خوردنی است. به پیر زن نگاه میکنم. سرش را به شیشه پنجره چسبانده و چشمانش را بسته بود. به زنبیلش نگاهی میاندازم؛ پر از میوه است و یک نایلون پر از هویج تازه. دوباره گوی آتشینی در سینهام شروع به سوزش میکند. دیگر راننده و اتوبوس و مسیر را فراموش کرده بودم و نگاهم را نمیتوانستم از پیرزن بردارم. نمیدانم بقیه مسیر چگونه گذشت. فقط به یاد دارم که همراه پیرزن پیاده شدم و نگاهش کردم. او با همان شوق و اشتیاق زنبیلش را برداشت و از میدان اصلی شهر به سمت زندان بهراه افتاد. همان جا ایستادم. بیش از نیم ساعت نگذشت که پیرزن برگشت. گفتم: «مادر سلام، ملاقات کردی؟» با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «نه مادر میگویند پسرم ملاقات ممنوع است. میگویند محمدرضا ممنوع الملاقات است. 12سال است که هر دوشنبه این را میگویند. اما من که محمدرضایم را فراموش نمیکنم. تا زندهام میآیم… به یاد محمدرضا افتادم که برای خنده میگفت: «به این ننهمان گفتیم هویج برای چشم زندانی خوبه که ضعیف نشه، حالا هرهفته برام هویج میآره». مادر به سمت ترمینال اتوبوسها رفت، با همان زنبیلی که حالا آن را خالی کرده بود و به مستمندی بخشیده بود. میخواستم فریاد بزنم: «مادر، جای دیگری دنبال محمدرضا بگرد». اما پیرزن رفته بود، با همان پشت خمیده اما چشمان امیدوارش... ... ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر